بوی بارون | ||
خزان رسید چون باد خمید شاخه بید شکست پشت شمشاد یاسی که بود خوشحال ازغصه شد چه بیمار افتاد روی دیوار.. در باغ های وهو شد رنگ لباس میخک یکباره زیر و رو شد خورشید مثل برگی از شاخه ها جداشد در آسمان رها شد میان باغ و جالیز.. تنها انار خندبد به روی باد پاییز [ جمعه 91/6/31 ] [ 7:44 صبح ] [ محمد خاوند ]
دوران زمامداری فتحعلیشاه بود. ناپلئون در صدد تسخیر کشور زرخیز هند بود . او نامه ای برای شاه قاجار نوشت تاقلوب دولت وملت ایران را جلب کند. در تمام دربار شاه یک نفر پیدانشد نامه ناپلئون را ترجمه کند!! واز دادن نامه به کنسو.لگری واعضای بیگانه بخاطر مصالحی خودداری میکردند. نامه رابه کنسولگری ایران در بغداد فرستادند تابرخی از افراد که به زبان فرانسه آشنایی دارند آنرا ترجمه کنند!!!! [ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:55 عصر ] [ محمد خاوند ]
صد سال عمر کرده بود.. شب که فرا میرسید خدمتکارش همه درها رو قفل میکردوکلیدها رو پیش او می آورد. شبی مردی را در خانه دید پرسید:چه کسی تورا وارد خانه کرد؟ گفت:من کسی هستم که بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم! داود(علیه السلام)این سخن را که شنید گفت: آیا تو عزرائیل هستی؟ چرا قبلا پیام نفرستادی تا برای مرگ آماده شوم؟ -من پیامهای زیادی فرستادم! -آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟ عزرائیل گفت: پدرت برادرت همسایه ات وآشنایانت کجا رفتند؟ -همه مردند! عزرائیل گفت: آنها پیام رسان تو بودند که تو هم خواهی مرد! سپس عزرائیل جان داود را گرفت. او نوزده پسر داشت که درمیان ایشان سلیمان مقام پیامبری داود را به ارث برد. [ یکشنبه 91/6/26 ] [ 7:46 صبح ] [ محمد خاوند ]
شنیده بود ملاصدرا وقتی میخواسته بیاد حرم به احترام بی بی از بیرون صحن ها کفشش رو از پا در می آورده نزدیک اذان ظهر بود دودل بود.. ناگهان شنید قاری قرآن داره میخونه: "...فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی.." یه نگاه پر معنا به گنبد انداخت سلام بی بی.. ودوباره "من زار قبر عمتی بقم..." دوباره داره درس وبحث ها شروع میشه واین محبت فوق مادرانه شماست که سایه سر همه طلبه هاست به قول اون شاعر جوان: ما در کنار دختر موسی نشسته ایم عمریست محو او به تماشا نشسته ایم اینجا کویر داغ ونمکزار شور نیست ما در کنار پهنه دریا نشسته ایم قم سالهاست بانفسش زنده مانده است باور کنید کنار مسیحا نشسته ایم بوی مدینه می وزد از شهر قم بیا ما در کنار حضرت زهرا نشسته ایم [ چهارشنبه 91/6/15 ] [ 10:36 صبح ] [ محمد خاوند ]
فرمان جهاد از طرف خدا صادر شد پیامبرشان فرمان خدا را ابلاغ کرد ولی... سستی وسهل انگاری ها شروع شد. آخرسر به پیامبرشان گفتند: ما زندگی را دوست داریم واز مرگ خوشمان نمی آید از خدا بخواه هروقت خودمون خواستیم بمیریم!! ذی الکفل(علیه السلام) فرمود: درخواست بسیار بزرگی کردید. وپیامبرشان دعا کرد.. وخداوند مهربان درخواستشان را پذیرفت. از آن روز به بعد.. ..دیگر هر وقت دوست داشتند می مردند عمرهایشان طولانی شد جمعیتشان هرروز بیشتر و بیشتر.. افراد سالخورده وزمینگیر زیاد شدند آنقدر زندگی برایشان سخت شد که از پیشنهادشون پشیمون شدند به پیامبرشون گفتند: از خدا بخواه هرکس طبق اجل معین شده خودش بمیرد وخدای مهربان درخواستشان را پذیرفت وفرمود: "آیا مردم نمی دانند آنچه من برایشان برگزیده ام بهتر از آن است که خودشان برای خود بر میگزینند" اماممان فرموده اند: نفس های انسان گام هایی است که به سوی مرگ برداشته می شود. /حکمت74نهج البلاغه [ یکشنبه 91/6/12 ] [ 10:31 عصر ] [ محمد خاوند ]
|
||
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |